غروبب روز دوشنبه 7 اسفند ماه1334 شمسی بود ، رنج و زحمت سال ها مطالعه ، تحقیق و جست وجو ، و سر انجام ، بیماری ، دهخدا را از پای در آورده بود. هزاران جلد کتاب ، که در مدت چهل وهشت سال با او سخن ها گفته بودند ، اینک همهخاموش نشسته و استاد پیر را تما شا می کردند . در این هنگام ، دو شاگرد ، همکار صمیمی ومهربانش ، محمد معین و سید جعفر شهیدی ، به دیدا وی آمدند ، لحظاتی چند با سکوت ، سپری شد . استاد پیر ،هر چند لحظه یک بار ، به حالت سستی و ضعف در می آمد و جشمانش را فرو می بست و باز به حال عادی باز می گشت . در یکی از این لحظات ، دهخدا سکوت را شکست و گفت:(( که مپرس)).
باز، برای چند لحظه همه ساکت شدند و دهخدا بار دیگر گفت: (( مپرس )) . در این هنگام ، مخمد معین پرسید: (( منظورتان شعر حافظ است ؟ )) دهخدا جواب داد: (( بله))
معین گفت :(( استاد ، می خواهید برایتان بخوانم ؟))
دهخدا گفت :(( بله ))
آن گاه معین ، دیوان خافظ را برداشت و چنین خواند :
درد عشق کشیده ام که مپرس زهر هجری کشیده ام که مپرس
گشته ام درجهان و آخر کار دلبری برگزیده ام که مپرس
بی تو در کلبه ی گدایی خویش رنج هایی کشیده ام که مپرس
همچو حافظ ، عریب در ره عشق به مقامی رسیده ام که مپرس
اندکی پس از آن ، دهخدا بی هوش شد و روز بعد ، به دیدار پروردگارش رفت .
9فت :